روشن دل عمارت
پارت ۱ برو ادامه👇👇
-چیکار می کنی تو دختر؟ حواست کجاست؟
-ببخشید خانوم
آخه با این چشم بند هیچ جارو نمی بینم!
صدای بزرگترین دختر اونجا که به خاطر فقط یک سال کوچیکتر بودن از ارباب آرتا مجبور بود چشم بند بزنه و از وقتی که اومده بودم همیشه صدای غرغر کردنش میومد از اونطرف آشپزخونه اومد
-مگه ما می بینیم؟! انقدر غر نزن کارتو بکن حواستم جمع کن انقدر اینور اونور نخوری
همون دیروز که نتونستی کار کنی بسمونه فهمیدی؟
-دیروز از پله ها افتادم خبببب
-منم اوایل زیاد میوفتادم نگران نباش عادت می کنی
این صدای مهتاب بود
مهتاب ۱۸ سالش بود و به خاطر مهربونی خیلی خیلی زیادش همه دوستش داشتن
هیچکدوممون تاحالا ارباب آرتا رو ندیده بودیم ولی من حتی صداشم نشنیده بودم واسه همین هیچ تصوری ازش تو ذهنم نبود
ولی دوست داشتم ببینم چقدر مگه قیافش خوبه که خانم نمیزاره ببینیمش؟
-آهای دختر حواست کجاس؟ هان؟
-ببخشید..ببخشید الان میام
لیوان آبو از سرخدمتکار گرفتم و بردمش
-ببخشید خانم
اینجایین؟
-نه تو اتاقشه ببر اونجا
-شما کیین؟
-فوضولی نکن گفتم ببر تو اتاقش
-چشم
کاش می تونستم چشم بندمو بردارم و ببینم این صدا مال چه قیافه ای بود
احتمالا ارباب آرتا بود دیگه
پسر دیگه ای که توی این عمارت نبود
با اینکه اولین بار بود صداشو میشنیدم ولی خیلی قشنگ بود خدایی...
این باید خواننده شه به خدا
پوزخندی به خودم و افکار مسخرم زدمو بعد از گرفتن اجازه وارد اتاق خانم شدم
-با چشم بند از پله ها اومدی بالا
-بله...ببخشید دیرکردم اول رفتم توی پذیرایی...
حرفمو قطع کرد
-نمی خواد توضیح بدی
چشم بندتو بردار بتوتی آبو بیاری
آروم همونطور که چشم بندو برمی داشتم گفتم
-از پله ها اومدم بالا با همین چشم بند خانوم
مشکلی نیست
-اگه آرتا به حرفم گوش می کرد با مهگل یا طناز ازدواج می کرد و می رفت عمارت خودش الان وضعیت شماها هم این نبود
من نمی فهمم بهتر از مهگل و طناز کیو می خواد پیدا کنه
-بله حق با شماست
بفرمایید
آب رو به سمتش گرفتم و درحالی که آب رو می گرفت گفت
-ممنون دخترم
تو هم اگه توی یک خانواده اصیل به دنیا میومدی مطمئنم یکی از بهترین گزینه ها برای آرتای من بودی
با اینکه حرفش یجورایی توهین بود ولی بازم خجالت کشیدم
-لطف دارین
می تونم برم؟
-برو دخترم به کارت برس
-با اجازه
چشم بندو گزاشتم و بیرون رفتم
خانم با من خیلی مهربون بود و اینو همه فهمیده بودن
با اینکه تیکه هایی که دست خودش نبود رو بهم مینداخت ولی خب بازم بقیه منو سوگولیش می دونستن و به خاطر همین به جز مهتاب همشون باهام لج بودن
با اینکه هنوز ۲ هفته نبود اومده بودم ولی انگار حسادت همشونو تحریک کرده بودم...
از این موضوع هم خوشحال بودم و هم ناراحت
خوشحال چون تونسته بودم بی اراده همچین کاری بکنم
ناراحت چون تنها شده بودم