روشن_دل_عمارت

Fatemeh Fatemeh Fatemeh · 1402/05/30 18:44 · خواندن 3 دقیقه

پارت۲ برو ادامه👇👇👇

 


-چه عجب اومدی!چه غلطی می کردی؟
-خانم کارم داشتن ببخشید
-بیا وایستا ظرفارو بشور
نیم ساعت دیگه با مهتاب و مینو سفره شامو  می ندازین فهمیدی؟‌
امروز ظرفا کلا با تو بود ولی مهتاب صبح تا الان رو شسته برای همین فرداهم با توئه!
ظرفای شام هم یادت نره امشب مهمون دارن
-چشم
-چرا وایسادی برو ظرفارو بشور!
-چشم
دویدم سمت دستشور و بعد از برداشتن چشم بندم ظرفارو شستم
سفره رو به کمک مهتاب و مینو هرطور بود چیدیم
شب ساعت ۱۲ بود که بلاخره به ما اجازه خروج از آشپزخونه و جمع کردن میز شامو دادن و بعد از جمع و جور های لازم همه به جز من که یه خروار ظرفو باید میشستم رفتن خوابیدن
ساعت ۲ و ربع بلاخره ظرفارو تموم کردم و برقو خاموش کردم و نشستم روی صندلی میز کوچیک توی آشپزخونه تا یکم استراحت کنم
نشسته بودم و تو تاریکی به هیچ چی زل زده بودم و تو حال خودم بودم که یهو صدای باز شدن در یخچال اومد
هین بلند و کشیده ای کشیدم
-چیه چته؟اینجا چیکار می کنی این وقت شب؟
-ت..تو اینجا چیکار می کنی؟ساعت ۲ شبه!
-به تو چه؟!
-اع چه طور کار من به تو ربط داره کار تو به من نه؟
احساس کردم بهم نزدیک تر شد
-می دونی کیم من؟!
-نخیر نیازی نیست بدونم
فقط یه دیوونه این وقت شب مثل دزدا تو تاریکی میاد تو یخچالو نگاه می کنه
حتما یکی از راننده هایی دیگه
حتی از پشت پشم بند هم می تونستم پوزخند احمقانشو ببینم
-من آرتام!
با گفتن اسمش احساس کردم سقف آشپزخونه رو روی سرم خراب کردن
-چیییی؟خب خب چرا نگفتین؟آ آخه من از کجا باید می دونستم که...
حرفمو قطع کرد
-هییسسسس ساکت باش دیگه 
الان همرو بیدار می کنی
مامان بیدار شه تو رو با من اینجا ببینه چه بلایی سرت میاره؟
در حالی که اینو می گفت به منی که وقتی اسمشو گفته بود از روی صندلی بلند شده بودم نزدیک تر شد
اینکه نمی تونستم ببینمش و همه چی فقط حدث بود خیلی رو مخم بود
-چیه چرا ساکت شدی؟از اون موقع که خوب زبون می ریختی!
-من...
-تو چی؟
-من معزرت می خوام نشناختمتون
می تونم برم؟
-نخیر
-چرا؟!
-چون من میگم!
تحکمش تو این جمله خیلی زیاد بود و هم تحکمش و هم اینکه نمی دیدمش باعث میشد بیشتر بترسم
دیگه خیلی بهم نزدیک شده بود
طوری که می تونستم صدای نفساشو بشنوم
-میشه برین عقب؟می خوام برم توی اتاقم لطفا
-خیر نمیشه
-آخه...
-هیس! می خوام یک لحظه چشم بندتو بردارم
چشماتو باز کنی من می دونم با تو
-آخه چرا؟!
-چون و چرا نکن برا من
چشمامو بستم و چشم بندمو برداشت و همونطور که گفته بود سریع گزاشت سرجاش
-اسمت چیه؟
-تو رو خدا به خانم نگین چی بهتون گفتم
من معزرت می خوام
-نمیشه که
خانم باید بدونه!
-نه تو رو خدا! هرکار بخواین می کنم فقط نگین بهشون
-شوخی کردم نمیگم
ولی این ک گفتی هرکاری بگی می کنمو بعدا بهت میگم
اسمت؟
-دریا
-خب دریا برو تو اتاقت! سریع تا نبردمت تو اتاقم!
از زیر چشم بند چشمام گرد شد
چقدر پررو بود این بشر!
پس بگو چرا خانم می گفت چشم بند بزنیم 
پسرشو شناخته بود
البته باید می گفت پسرش چشم بند بزنه نه ما
-چرا وایسادی؟می خوای بیای تو اتاقم؟
-نه نه نه رفتم
با اجازه
و دویدم سمت اتاق
چون مهتاب و مینوهم اونجا خواب بودن آروم در رو باز کردم و رفتم تو و به خاطر خستگی زیادم وقت نشد به چیزی فکب کنم و خوابم برد

بچها برای پارت بعد ۱۰ لایک ۵کامنت